۱۱ او قبل از ورود به مصر به همسرش سارای گفت: «لطفاً به من گوش کن! تو زن خیلی زیبایی هستی.+۱۲ وقتی مصریان تو را با من ببینند، حتماً میگویند، ‹این زن، همسر اوست.› بعد مرا میکشند و تو را زنده نگه میدارند.
۷ وقتی مردانِ آنجا از او دربارهٔ زنش سؤال میکردند، اسحاق میگفت: «او خواهر من است.»+ او میترسید بگوید، «زن من است،» چون رِبِکا خیلی زیبا بود+ و اسحاق با خودش میگفت، «مردان اینجا ممکن است مرا به خاطر رِبِکا بکشند.»